.
یادمه بچه که بودیم
مامانم همیشه تو هر خونه ی اجاره ای که میرفتیم، یه اتاق مخصوص ما بچه ها قرار میداد و موظف بودیم که همه مون سر جامون بخوابیم
بعد هرشب میومد بالا سرمون و برای ما حتما حتما داستان میگفت و تا خوابمون نمیبرد نمیرفت
داستان حضرت موسی ع و عیسی ع و نوح ع و پیامبر ص و امامان ع گرفته تا داستانهای کودکانه ای که اون زمان رواج داشت مثل سیندرلا و
آخر داستان هم، کلی سلام و صلوات و چهارقل و حمد و نصر و. صلوات و شهادتین که کم کم خوابمون میبرد
باوجود اینکه این برنامه هرشبمون بود و اون داستانها و ذکرها دیگه برامون تکراری شده بودند جوریکه میگفتیم: مامان فلان داستان رو تعریف کن
چون دوستداشتیم که شبها با صدای مامان بخوابیم
واقعا خیلی روزای خوبی بود که مامان میمومد بالا سرت و با گرمای دستاش و صداش با آرامش خوابت میبرد
اما حالا چی؟؟؟
حالا با کلی فکر و خیال که فردا باید چیکار کنی، مشقاتو بنویسی یا امتحان و.
کاش میشد به دوران بچگی مون برمیگشتیم و بیخیال دنیا بودیم و اگه مشکلی داشتیم به مامان مون میگفتیم که کمکمون کنه
من قبلا خیلی وابسته ی مامانم بودم، اما از وقتیکه وارد دنیای بزرگترا شدیم و روی پاهامون وایسادیم و مامان وادار مون کرد که با زندگی بجنگیم دیگه همه چی تغییر کرد
این تغییر رو دوسندارم
اما چاره ای نیست
این قانون سخت و ظالم این دنیاست
تو بخایی نخایی باید با این دنیا بجنگی
این خاصیت این دنیاست
چون دنیا فانی ست
دنیا محل، زندگی و مبارزه و جنگ هست تا پیروزی
خدایا کمکمون کن تا بنده های خوب تو و یاران با وفای اهلبیت باشیم
و با کمکت یه زندگی خدایی و ایمانی بسازیم
تا همینجا که همراهم بودی شکرت خدا جون
درباره این سایت